اكنون نمونه اي ازاين شكست هاي عاطفي رو از زبان نوجواني براتون گذاشتم

سلام میخوام داستانی براتون تعریف کنم که کاملاواقعیه وباهمه داستان هایی که تابه حال شنیدید فرق داره(گفتش اونقدر برام سخته که حتی بهش فکرمیکنم گریم میگیره) اول ازهمه بگم که من خیلی پرخورم وتوهرسفره ای که حاضر میشم به کسی مجال نمیدم چیزی بخوره همه چیزو زود سرمیکشیدم  کلا توخوش اشتهایی حریف نداشتم خب بریم سراغ داستان داستان برمیگرده به چندسال پیش اون موقع مجلس ترحیم پدربزرگم بودکه کسی که تاالان دارم به خاطرش رنج میکشم ازجلوچشام ردشداول خیلی اهمیت ندادم باخودم گفتم اینم مثل بقیه ی دخترا اما وقتی که منو اونو با چندتا ازفامیلامون جمع شدیم تویه اتاق اونجا بودکه ازته دل عاشق شدم تاحالا هیچ کسواینقدر دوست نداشتم خلاصه دوروز پیش هم بودیم ومن تواین دوروز اروم وقرار نداشتم بااین که خیلی دوسش داشتم اما نتونستم حرف دلمو بهش بزنم اونم منودوست داشت خیلی هم دوست داشت چون به صورت غیر مستقیم بهم گفته بود اون دوروز گذشت و کلی باهم بازی کردیم تا این که اون لحظه ی تلخ فرا رسید موقع رفتنشومیگم اون شب بارون اروم اروم میبارید میدونستم میره واسه  همین زود تربیرون حاضر شدم اونم اومدبیرون به خودم جرئت دادم صداش کردم خواستم بهش بگم چقدر دوسش دارم اما تو اخرین لحظه ترسیدمومنصرف شدم اون قد وقتوطلف کردم که گذاشتم بره بعداز رفتنش اون شب اصلا خوابم نبرد صبح که پاشدم زندگیم به کل عوض شدیه ادم دیگه شده بودم ساعت ۶صبح جلوی خیابون نشستمو منتظرش شدم میدونستم برنمیرده اما بازم منتظرش شدم به پلاک های ماشینایی که ازاون جاردمیشدن نگاه میکردم وبه هر پلاکی که متعلق به شهری که ازش اومده بودبرمیخوندم هیجان زده میشدم اما هیچکدومشون اون نبوداونجابود که برای اولین بارشروع به اوازخوندن ردم توذهنم تصورمیکردم که دارم بااوازاحساس خودموبهش میگم به زبون اوردن این حس غیرممکنه خلاصه اونقدر منتظرشدم تااین که یکی ازدختردایی هام که فامیل نزدیک اون دختربود بود باداییم ومادرم ازقبرستون برگشتن منم مجبورشدم برگردم خونه اون شب همه ماجرارو برای دخترداییم تعریف ردم بهش گفتم فقط تومیتونی منوبهش برسونی اما اون قبول نکرد حالا بنا به دلایلی چرا شونمیتونم بگم بعد از اون روز زندگی برام جهنم شده بودم دائم در حال خیال بافی درباره یاون واواز خوندن بودم برگشتم خونمون ارومیه اونجا بی نهایت احساس دلتنگی وتنهایی میکردم پرخاشگریام ازاون موقع شروع شده بود هرروز باپدرومادرم عوام میشد این اوضاع تا سه سال یعنی امروز ادامه داشت تواین مدت فقط به اون فکرمیکردم توعروسی های زیادی منتظرش بودم اما بازم نتونستم ببینمش همش باخودم فک میکردمو میگفتم اون الان داره چیکار میکنه؟یعنی منو فراموش کرده ؟خیلی میترسیدم از این که منو فراموش کنه اونم بعد این همه عذابی که کشیدم خیلی باخودم کلنجار رفتم تا فراموشش کنم اما نتونستم یه سال اول خیییییییلی سخت یود اما بعدش یکم ارومتر شدم بعضی وقتا ازاون نقاشی میکشیدم این کار بهم ارامش میداد یا شبا تادیروقت درازمیکشیدمواهنگ کوش میدادم درمورد عشق من به اون شعرمینوشتم شب های زیادی بخاطرش گریه کردم همش دعا میکردم بازم ببینمش اما نمیشد که نمیشد بعد از اون اتفاق علا قه زیادی به هنر مخصوصا بازیگری وخوانندی پیدا کردم نمیدونم چرا تاحدی به اینکار علاقه مند شدم که کل زندگی خودمو یه فیلم میدیدم البته تعریف از خود نباشه تواین کار استعداد زیادی هم داشتم خلاصه تنها دلخوشیم به زندگی دیدن دوباره اون بود تااین که عروسی پسر داییم اومد میدونستم میا د واسه همین تا اون روز اروم وقرار نداشتم عروسی اونم افتاده بود توتعطیلات نوروز ۹۳ هرجوری بوداون شب های سخت گذشت ساعت۱۰ بوداز ساعت ۶که مهمونامیومدن فقط چشم روبه در دوخته بودم هرکسی که میومد ویه خورده شبیه اون بود دلم اون قد تند میزد ه کم مونده بود بیاد توحلقم تااین که دوروبرای ساعت دهونیم کسی كه سه سال بودبه خاطرش زندگیم جهنم شده بود اومد نمیخوام زیاد درمورد اون روز بگم چون الان بدجوری گریم میگیره اون لحظه که دیدمش مثل یه خواب بود همش میخواستم برم بهش بگم که چه قدر دوسش دارم اما بازم نتونستم ازخودم متنفرم دوست دارم اون قد خودمو بزنم تابمیرم اخه چطورممكنه که من این قد بی جرئت باشم ؟؟اون شب هم گذشت جزئیات رونمیگم چون میترسم بعد رفتنش کل اون عذاب هایی كه بهم گذشته بود بازم بهم نازل شد داشتم میمردم هروقت اون عروس و پسر داییم رومیدیدم بهشون حسودی میرکردم بعدعروسی منی که اون همه پرخوربودم یه هفته به خاطرش لب به غذانزدم اون خیلی تغیرركرده بود برای دیدنش به هر خرافاتی روی اوردم اخرشم اینجوری شداخه خدایا چرااینکاروبامن کردی هنوزم که هنوزه من منتظر اومدنشم ومنتظرش خواهم بود  وبدترازاون اینه که به کسی نمیتونم بگم باکسی نمیتونم دردودل كنم تا میخوام حرف بزنم یه کشیده میزنن توگوشمومیگن هنوز بچه ای ازنظر اونا من هنوز بچم اما اینطورنیست اصلا فرض کن که باشم مگه بچه ادم نیست؟؟؟نبایدکسی کمکش نه ؟؟؟نبایدکسی بیادبگه مشکلتو بگو تا حلش کمنم؟؟

 

این بود خلاصه ی داستانی که تلخ شروع شد وتلخ تموم شد

 نظرتون درمورد این زندگیه مزخرف چیه؟؟




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    farham می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1393/9/22/6 و 20:03 دقیقه ارسال شده.

    سلام مطالب وبتون عالی بود ممنونم بمنم سر زدین موفق باشین

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: