درآن نفس که بمیرم درارزوی توباشم بدان امیددهم جان که خاک کوی توباشم
به وقت صبح قیامت که سرزخاک بردارم به گفت وگوی توخیزم به جست وجوی توباشم
به جمعی که درایندشاهدان دوعالم نظربه سوی تودارم غلام روی توباشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبوییم جمال حورنجویم دوان به سوی توباشم
می بهشت ننوشم زجام ساقی بهشت مرابه باده چه حاجت که مست بوی توباشم
سعدی
سلام به وبلاگ من خوش اومدین لطفا ماروبانظراتتون همراهی کنید
قابل توجه این که مطالب اخر وبلاگ بسیار مفید میباشد
سلام به همگی میخوام ازبحث های فلسفی ومطالب علمی فاصله بگیرم میخوام خودم حرف بزنم
چیزی که میخوام بگم درمورد انسانیته.نمیدونم چطوری بگم الان دیگه رحم ومروت فقط بین خانواده هاپیدا میشه که اونم کم کم
داره ازبین میره.کافیه باکسی درگیربشی واونو نشناسی,کاربه خون وخون ریزی میکشه درواقع مافقط نقاب انسان روبه صورت
زدیم, دم درخونه هامون همدیگرو وتعارف میکنیم درحالی که سرچهار راه ها به هم رحم نمیکنیم به هم مهربونی میکنیم اما به
محض جداشدن شروع به غیبت وناسزاگفتن میکنیم همه مون تبدیل به بازیگرای روزگارشدیم این زندگی نیست چرابه جای این
همه بدبینی وخودبزرگ بینی ودرگیری باجامعه نیایم ازاین دوروزی که خدا بهمون داده نهایت استفاده نکنیم؟؟؟نمیخوام بگم همه
ی ادما اینجورین ,اما یه نگاهی به اطرافتون بندازیدببینید واقعاچندتاادم صادق یاچندتا دوست واقعی پیدا میشه؟؟اینجا که ازکسی
خبری نیست به امید روزی که غرورودروغ ودورییی و....ازبین برن وهمه جا پربشه ازصداقت وصمیمیت.
دلم یابهتربگم میدونم دل
هممون واسه قدیما تنگ شده روزایی که به هرمناسبتی همه ی اهل فامیل دورهم جمع میشدیم .
روزایی که احترام وصمیمیت بین
فامیلا موج میزد روزایی که ارزش پونصدتومنی که ازدایی میگرفتیم واسمون یه دنیا مهرومحبت بود وکلی چیزای دیگه اما الان چی؟؟
تواکثرخانواده ها حسادت کلمه ی "فامیل"روازبین برده یاعموهاودایی شهرهاازهم فاصله گرفتن همه ی سرزدن هاتویه تلفن
خلاصه شدن بیاید ازپدرمادرا خواهش کنیم فاصله هاروازبین ببرن این طوری واسه همه بهتره. شما رونمیدونم اما من از این اوضاع دلم
خیلی گرفته خواهش میکنم اجازه ندین همین طوری بمونه یه اقدامی بکنید
موفق باشین
اهای کسایی هر هرشبتون روبه این امیدمیگذرونیدکه فردا روزمنه.اهای کسایی که دنبال گمشدتون هستید.اهای کسایی که دلتون شکسته:
لطفا این مطلب روبخونید
علت های زیادی ممكن است باعث دل شكستگی شوند. گاهی یك رابطه عاطفی از بین می رود. گاهی چیزی را بسیار زیاد دوست داریم و به آن نمی رسیم. گاهی مرگ عزیزی، این حالت را به وجود می آورد. اگرچه علل آن گوناگون است اما حس از دست دادن یكسان است.
چه یك مورد واقعی از دست رفته باشد، چه یك آرزو به دست نیامده باشد و معمولا بیشتر آدم ها دل شكستگی را به صورت حس سنگینی، تهی شدن و غم توصیف می كنند.
با این حس تلخ چه كنم؟
معمولا وقتی نوجوان با چنین حسی روبه رو می شود، فكر می كند هیچ كس در دنیا، چنین حسی نداشته و او تنها كسی است كه به این مصیبت دچار شده است! اما واقعیت، این نیست و همه آدم ها در زندگی خود احساس دل شكستگی را تجربه كرده اند.
برای اینكه درد و رنج این حس را كاهش دهید راه هایی وجود دارد. نگران نباشید، در سنین نوجوانی و جوانی، چنین مواردی زیاد اتفاق می افتند. فقط باید بتوانید بدون ایجاد مشكلات جدید از آن، بگذرید.
احساساتتان را بیان كنید:
بعضی افراد در این شرایط ترجیح می دهند احساساتشان را با یك فرد مورد اطمینان در میان بگذارند. حتی گریستن روی شانه های یك دوست خوب یا اعضای خانواده، به انسان آرامش می دهد.
بعضی دیگر معتقدند موضوع را رها كرده و به دنبال كاری لذت بخش بروند؛ تماشای فیلم، رفتن به كنسرت، شنا كردن و كارهایی كه موضوع آن دل شكستگی را از ذهنشان دور كند.
یكی از بهترین روش ها، پیداكردن فرد معتمدی است كه با شما همدردی كند و شنونده خوب و عاقلی باشد. این روش برای بیشتر پسرها قابل قبول نیست اما بهتر است كم كم آن را امتحان و نتیجه آرامش بخش آن را حس كنند. اتفاقاً در این موارد اگر با خواهر بزرگ تر، خاله، عمه و یا یكی از خانم های خانواده صحبت كنند بهتر است.
خوبی ها را به یاد آورید:
این موضوع واقعا مهم است. گاهی آدم های دل شكسته به دلیل اتفاقی كه افتاده خودشان را سرزنش می كنند. احساس ناراحتی شدید به خصوص در نوجوان های دل شكسته، باعث سرشكستگی شدید شده و حتی بعضی از آنها به قدری خود را مقصر می پندارند كه عذاب و ناراحتی را حق خودشان می دانند.
اگر شما نوجوان عزیز هم چنین تجربه ای داشته اید چنین كاری نكنید و سرزنش كردن خودتان را درهمان ابتدا متوقف كنید. كارآیی های خوب خودتان را به یاد بیاورید، خوبی ها و مهارت های خودتان را فراموش نكرده و اتفاقا آنها را مرور كنید. باز هم در این مواقع، یك مشاور خوب به شما كمك می كند تا خوبی هایتان را به یاد آورید.
مراقب خودتان باشید:
قلبی شكسته، پر از استرس است بنابراین نگذارید این تنش شدید به سایر اعضای بدنتان هم آسیب برساند. خواب كافی، غذای سالم و ورزش منظم، استرس و افسردگی را كم كرده و اعتماد به نفس تان را تقویت می كند.
از گریستن نترسید:
گذراندن چنین مشكلی واقعا سخت است و اگر از شر عواطف خام و ناراحت كننده خلاص شوید، كار بزرگی انجام داد ه اید. باز هم این كار یعنی گرم كردن و آرام گرفتن، برای پسرها سخت تر است اما گریستن در خلوت و تنهایی اصلا شرم آور نیست. قرار نیست كسی شما را ببیند. محلی ساكت را پیدا كرده و كمی گریه كنید تا آرام بگیرید.
كارهای لذت بخش انجام دهید:
این كارها برای هركس اختصاصی است. تماشای فیلم، رفتن به كنسرت، شوخی كردن و ورزش، كارهایی است كه احساسات منفی را از شما دورمی كندد
سرتان را شلوغ نگه دارید:
البته این كار در شرایط غم و اندوه مشكل است اما واقعا به شما كمك می كند. تغییر دكوراسیون اتاق تان و یا شروع كردن یك كار و سرگرمی جدید، حسابی مشغولتان می كند. این كار به این معنا نیست كه نباید به آنچه اتفاق افتاده فكر كنید. در ذهنتان روی موضعی كار كنید و اتفاقا با این كار، فرآیند ترمیم در شما شروع می شود. مشغول شدن به یك كار باعث می شود روی سایر مسائل هم تمركز كنید تا با ذهنی باز وارد حل و فصل موضوع اصلی شوید.
به خودتان فرصت بدهید:
از بین رفتن غم و اندوه به زمان احتیاج دارد. همه آدم ها و به خصوص نوجوانان، با آن روحیه حساس شان فكر می كنند دیگر هیچ وقت به شرایط عادی برنمی گردند اما روحیه آدمیزاد بسیار عجیب و باورنكردنی است و تقریبا همیشه قلب شكسته به مرور زمان التیام پیدا می كند اما این كار چه مدت طول می كشد؟
این مورد به علت دل شكستگی، نوع برخورد شما با موضوع و سرعت التیام و برگشت شما به زندگی طبیعی بستگی دارد. گاهی چند روز و گاهی چند هفته طول می كشد و در بعضی موارد ما ه ها وقت لازم است تا همه چیز حالت عادی پیدا كندد.
متاسفانه، بدترین كار این است كه در این شرایط به مواردی مثل مواد مخدر یا سیگار پناه ببرید چون از چاله به چاه می افتید و زندگی تان را به نابودی می كشید. یك راهكار غلط دیگر، عصبانیت شدید و آزار رساندن به خود و دیگران است.
چنین افرادی از واقعیت فرار می كنند اما این حس كاملا موقتی است. در اصل، درد آنها التیام پیدا نكرده و فقط روی آن سرپوش گذاشته می شود. تمام احساسات این آدم ها در درونشان می ماند و دوره غم و اندوه شان را طولانی تر می كند. اگر غم و اندوه برای مدتی طولانی مدت باقی بماند، شاید حمایت بیشتری لازم باشد.
اگر افسردگی بیش از چند هفته طول كشید، شاید صحبت با یك مشاور روان درمان گر لازم باشد. البته نقش والدین در برقراری رابطه صحیح با نوجوان و حمایت او در این شرایط از همیشه پررنگ تر و مهم تر جلوه می كند.
اکنون نمونه ای از این شکست عاطفی رو از زبان نوجوانی مشنویم:
من بودم ,اوبود,اماقسمت نبود بعضی وقت هافکرمیکنم شایدعشقش تودلم نبود
اغوش گرمم بادبگذارفراموش کنم لحظه هایی راکه درسرمای بی کسی میلرزیدم
اكنون نمونه اي ازاين شكست هاي عاطفي رو از زبان نوجواني براتون گذاشتم
سلام میخوام داستانی براتون تعریف کنم که کاملاواقعیه وباهمه داستان هایی که تابه حال شنیدید فرق داره(گفتش اونقدر برام سخته که حتی بهش فکرمیکنم گریم میگیره) اول ازهمه بگم که من خیلی پرخورم وتوهرسفره ای که حاضر میشم به کسی مجال نمیدم چیزی بخوره همه چیزو زود سرمیکشیدم کلا توخوش اشتهایی حریف نداشتم خب بریم سراغ داستان داستان برمیگرده به چندسال پیش اون موقع مجلس ترحیم پدربزرگم بودکه کسی که تاالان دارم به خاطرش رنج میکشم ازجلوچشام ردشداول خیلی اهمیت ندادم باخودم گفتم اینم مثل بقیه ی دخترا اما وقتی که منو اونو با چندتا ازفامیلامون جمع شدیم تویه اتاق اونجا بودکه ازته دل عاشق شدم تاحالا هیچ کسواینقدر دوست نداشتم خلاصه دوروز پیش هم بودیم ومن تواین دوروز اروم وقرار نداشتم بااین که خیلی دوسش داشتم اما نتونستم حرف دلمو بهش بزنم اونم منودوست داشت خیلی هم دوست داشت چون به صورت غیر مستقیم بهم گفته بود اون دوروز گذشت و کلی باهم بازی کردیم تا این که اون لحظه ی تلخ فرا رسید موقع رفتنشومیگم اون شب بارون اروم اروم میبارید میدونستم میره واسه همین زود تربیرون حاضر شدم اونم اومدبیرون به خودم جرئت دادم صداش کردم خواستم بهش بگم چقدر دوسش دارم اما تو اخرین لحظه ترسیدمومنصرف شدم اون قد وقتوطلف کردم که گذاشتم بره بعداز رفتنش اون شب اصلا خوابم نبرد صبح که پاشدم زندگیم به کل عوض شدیه ادم دیگه شده بودم ساعت ۶صبح جلوی خیابون نشستمو منتظرش شدم میدونستم برنمیرده اما بازم منتظرش شدم به پلاک های ماشینایی که ازاون جاردمیشدن نگاه میکردم وبه هر پلاکی که متعلق به شهری که ازش اومده بودبرمیخوندم هیجان زده میشدم اما هیچکدومشون اون نبوداونجابود که برای اولین بارشروع به اوازخوندن ردم توذهنم تصورمیکردم که دارم بااوازاحساس خودموبهش میگم به زبون اوردن این حس غیرممکنه خلاصه اونقدر منتظرشدم تااین که یکی ازدختردایی هام که فامیل نزدیک اون دختربود بود باداییم ومادرم ازقبرستون برگشتن منم مجبورشدم برگردم خونه اون شب همه ماجرارو برای دخترداییم تعریف ردم بهش گفتم فقط تومیتونی منوبهش برسونی اما اون قبول نکرد حالا بنا به دلایلی چرا شونمیتونم بگم بعد از اون روز زندگی برام جهنم شده بودم دائم در حال خیال بافی درباره یاون واواز خوندن بودم برگشتم خونمون ارومیه اونجا بی نهایت احساس دلتنگی وتنهایی میکردم پرخاشگریام ازاون موقع شروع شده بود هرروز باپدرومادرم عوام میشد این اوضاع تا سه سال یعنی امروز ادامه داشت تواین مدت فقط به اون فکرمیکردم توعروسی های زیادی منتظرش بودم اما بازم نتونستم ببینمش همش باخودم فک میکردمو میگفتم اون الان داره چیکار میکنه؟یعنی منو فراموش کرده ؟خیلی میترسیدم از این که منو فراموش کنه اونم بعد این همه عذابی که کشیدم خیلی باخودم کلنجار رفتم تا فراموشش کنم اما نتونستم یه سال اول خیییییییلی سخت یود اما بعدش یکم ارومتر شدم بعضی وقتا ازاون نقاشی میکشیدم این کار بهم ارامش میداد یا شبا تادیروقت درازمیکشیدمواهنگ کوش میدادم درمورد عشق من به اون شعرمینوشتم شب های زیادی بخاطرش گریه کردم همش دعا میکردم بازم ببینمش اما نمیشد که نمیشد بعد از اون اتفاق علا قه زیادی به هنر مخصوصا بازیگری وخوانندی پیدا کردم نمیدونم چرا تاحدی به اینکار علاقه مند شدم که کل زندگی خودمو یه فیلم میدیدم البته تعریف از خود نباشه تواین کار استعداد زیادی هم داشتم خلاصه تنها دلخوشیم به زندگی دیدن دوباره اون بود تااین که عروسی پسر داییم اومد میدونستم میا د واسه همین تا اون روز اروم وقرار نداشتم عروسی اونم افتاده بود توتعطیلات نوروز ۹۳ هرجوری بوداون شب های سخت گذشت ساعت۱۰ بوداز ساعت ۶که مهمونامیومدن فقط چشم روبه در دوخته بودم هرکسی که میومد ویه خورده شبیه اون بود دلم اون قد تند میزد ه کم مونده بود بیاد توحلقم تااین که دوروبرای ساعت دهونیم کسی كه سه سال بودبه خاطرش زندگیم جهنم شده بود اومد نمیخوام زیاد درمورد اون روز بگم چون الان بدجوری گریم میگیره اون لحظه که دیدمش مثل یه خواب بود همش میخواستم برم بهش بگم که چه قدر دوسش دارم اما بازم نتونستم ازخودم متنفرم دوست دارم اون قد خودمو بزنم تابمیرم اخه چطورممكنه که من این قد بی جرئت باشم ؟؟اون شب هم گذشت جزئیات رونمیگم چون میترسم بعد رفتنش کل اون عذاب هایی كه بهم گذشته بود بازم بهم نازل شد داشتم میمردم هروقت اون عروس و پسر داییم رومیدیدم بهشون حسودی میرکردم بعدعروسی منی که اون همه پرخوربودم یه هفته به خاطرش لب به غذانزدم اون خیلی تغیرركرده بود برای دیدنش به هر خرافاتی روی اوردم اخرشم اینجوری شداخه خدایا چرااینکاروبامن کردی هنوزم که هنوزه من منتظر اومدنشم ومنتظرش خواهم بود وبدترازاون اینه که به کسی نمیتونم بگم باکسی نمیتونم دردودل كنم تا میخوام حرف بزنم یه کشیده میزنن توگوشمومیگن هنوز بچه ای ازنظر اونا من هنوز بچم اما اینطورنیست اصلا فرض کن که باشم مگه بچه ادم نیست؟؟؟نبایدکسی کمکش نه ؟؟؟نبایدکسی بیادبگه مشکلتو بگو تا حلش کمنم؟؟
این بود خلاصه ی داستانی که تلخ شروع شد وتلخ تموم شد
نظرتون درمورد این زندگیه مزخرف چیه؟؟
تعداد صفحات : 1